شـنیدم کـه وقتی سـحرگاه عــید ............ ز گــرمابه آمــــد بـــــرون بایــــزیـد
یکی طشت خـاکسترش بی خـبر ............ فــرو ریــختند از ســـرایی به ســـر
هـمی گفت شولیده دستار و موی ............ کف دست شــکرانه مالان به روی
کـه ای نفس! مـن در خور آتـــشم ............ به خاکــستری روی درهم کـشم؟
بوستان سعدی - باب چهارم